من امروز صبح فهميدم ايراد قضيه از کجاس. دقيقا امروز صبح درحاليکه اصلا حوصله شروع روز رو نداشتم فهميدم قضيه اين احساس غم عجيب و غريب، اين خشم و کلافگي و ناراحتي از اوضاع -درحاليکه همهچيز در بهترين حالت ممکنه است- که من رو داشت واقعا از پا درميآورد چيه.
خيلي ساده بود، ايراد اين بود که همهچيز در بهترين حالت خودش بود و من دائما منتظر يک اتفاق بد و وحشتناک بودم. چون اوضاع چند وقت اخيرم طبق قانون هميشگي زندگي، که الزاما نبايد چند لحظه آروم و خوشحال باشي و هميشه يا يه آشنايي بايد از دنيا بره، يا يکي بايد مريض باشه، يا خودت بدهي داشته باشه، يا با يکي دعوات شده باشه، يا کارت لنگ اين و اون باشه و يا يه قضيهاي دائما آزارت بده؛ نبوده.
دقيقا چون چند وقته که برنامه داري، زندگي داري، کار داري، فکر داري و بدبختيهاي فلج کننده نداري، همهش منتظري که "اون" اتفاق بد بيفته. دائما به همهکس و همهچيز شک داري و همهجا رو ميپايي که ببيني ضربهي بزرگ از طرف چه کسي/ماجرايي بهت وارد ميشه.
کل قضيه همين بود. من دائم منتظر بدترين بلاهاي که ميشه سر يک نفر و عزيزانش بياد بودم و ناخودآگاه خدا رو بابت اتفاقي که "خواهد افتاد" مقصر ميدونستم و دائما زير چشمي و چپچپ نگاهش ميکردم و گارد گرفته بودم ببينم چه بلايي سرم مي آره.
دوروبر رو که نگاه ميکنم اتفاقهاي عجيب ميبينم، آدهاي مريض و عصبي و بداخلاق و کلا ديوونه زندگيشون مستدامه و خودشون تو خشمشون دارن له ميشن؛ از اونور هم آدم خوبا يهو بچهشون معلول ذهني/ جسمي ميشه، يه آدم نزديکشون ميميره، يهو سنگ از آسمون ميافته رو سرشون و خلاصه اونا هم يهجوري بيچاره ميشن.
يکي به من بگه اين چه بساطيه که اون بدبختي که مقربتر است، جام بلا بيشترش ميدهند، اوني که آدم مزخرفيه داره مکافات عملش رو ميبينه و من هم که تکليفم معلوم نيست تو برزخيم که دومي نداره. نکنه قضيه همون "لقد خلقنا الانسان في کبد" ِ . از ترس خشم و غضب خدا و ابتلا و امتحان، چنان اسير و فلج شدهم که موقع رحمان و رحيم بودنش هم نميتونم از جام تکون بخورم. وقتي هم برايم حديث قدسي ميآورند که خدا فلان و بهمان گفته و گفته که همه انسانها را دوست دارد، بيجهت روبرو رو نگاه ميکنم که فکرم مجبور به سبک سنگين کردن آن چيزهايي که ديده با آن چيزهايي که ميشنود نشود.
خيلي ساده بود، ايراد اين بود که همهچيز در بهترين حالت خودش بود و من دائما منتظر يک اتفاق بد و وحشتناک بودم. چون اوضاع چند وقت اخيرم طبق قانون هميشگي زندگي، که الزاما نبايد چند لحظه آروم و خوشحال باشي و هميشه يا يه آشنايي بايد از دنيا بره، يا يکي بايد مريض باشه، يا خودت بدهي داشته باشه، يا با يکي دعوات شده باشه، يا کارت لنگ اين و اون باشه و يا يه قضيهاي دائما آزارت بده؛ نبوده.
دقيقا چون چند وقته که برنامه داري، زندگي داري، کار داري، فکر داري و بدبختيهاي فلج کننده نداري، همهش منتظري که "اون" اتفاق بد بيفته. دائما به همهکس و همهچيز شک داري و همهجا رو ميپايي که ببيني ضربهي بزرگ از طرف چه کسي/ماجرايي بهت وارد ميشه.
کل قضيه همين بود. من دائم منتظر بدترين بلاهاي که ميشه سر يک نفر و عزيزانش بياد بودم و ناخودآگاه خدا رو بابت اتفاقي که "خواهد افتاد" مقصر ميدونستم و دائما زير چشمي و چپچپ نگاهش ميکردم و گارد گرفته بودم ببينم چه بلايي سرم مي آره.
دوروبر رو که نگاه ميکنم اتفاقهاي عجيب ميبينم، آدهاي مريض و عصبي و بداخلاق و کلا ديوونه زندگيشون مستدامه و خودشون تو خشمشون دارن له ميشن؛ از اونور هم آدم خوبا يهو بچهشون معلول ذهني/ جسمي ميشه، يه آدم نزديکشون ميميره، يهو سنگ از آسمون ميافته رو سرشون و خلاصه اونا هم يهجوري بيچاره ميشن.
يکي به من بگه اين چه بساطيه که اون بدبختي که مقربتر است، جام بلا بيشترش ميدهند، اوني که آدم مزخرفيه داره مکافات عملش رو ميبينه و من هم که تکليفم معلوم نيست تو برزخيم که دومي نداره. نکنه قضيه همون "لقد خلقنا الانسان في کبد" ِ . از ترس خشم و غضب خدا و ابتلا و امتحان، چنان اسير و فلج شدهم که موقع رحمان و رحيم بودنش هم نميتونم از جام تکون بخورم. وقتي هم برايم حديث قدسي ميآورند که خدا فلان و بهمان گفته و گفته که همه انسانها را دوست دارد، بيجهت روبرو رو نگاه ميکنم که فکرم مجبور به سبک سنگين کردن آن چيزهايي که ديده با آن چيزهايي که ميشنود نشود.
No comments:
Post a Comment