حقي ازم ضايع شد.
اول باور نکردم و يهمقدار غرغر کردم و بعد غرغرها بزرگ و بزرگتر شد و هي به فکرهايم شاخ و برگ دادم، يکمرتبه چشم باز کردم ديدم تمام تخيلاتم (حتي مسخرههاي غيرممکنش) به وقوع پيوسته و حتي اوضاع خيلي بدتر از توهماتم شده. بعد تصميم گرفتم تمامي کارهايي که بايد را انجام بدهم. در اين لحظه هيچ احساسي نداشتم، خالي بودم و ماشينوار عمل ميکردم...بعد عکسالعمل آدمها را ديدم، تمامي آنهايي که حق را جويده بودند، يا جويده شدنش را ديدند و به روي خودشان نياوردند، از من طلبکار بودند، بعد يکمرتبه خسته شدم، خيلي خسته شدم و تصميم گرفتم اصلا همهچيز را رها کنم. مي دانستم تصميم سرتاپا مسخرهايست و غيرممکن است اينکار را بکنم اما در آن لحظه دوست داشتم آنطور فکر کنم (احتمالا چون هيچکس دوست نداشت خودش را وارد بازياي کند که من ناخواسته داخلش افتاده بودم و هيچربطي به طرفين نداشتم، اما چون آن وسط بودم مشت و لگدها به من اصابت ميکرد، احساس بيچارگي ميکردم و دلم ميخواست حداقل خودم براي خودم دلسوزي کنم). بعد از اين مرحله، وارد فاز خشم شدم.
خشم از تمامي آنهايي که باعث شدهبودند اين اتفاق بيفتد، و بعد تمامي آنهايي که سعي ميکردند خودشان را کنار بکشند تا مسئوليتي برايشان ايجاد نشود. در اين مرحله در حال ترکيدن بودم. مدتي از اين حالتم گذشت و بعد يکدفعه ساکن ساکن شدم. نه بابت دلسوزي براي خودم، نه خسته شدن از جنگيدن و بحث و جدل با آدمهاي مرتبط و نه هيچ چيز ديگه. چون فکر کردم بيشتر از اين کاري از من بر نميآد. يک لحظه خواستم تموم بشه و تموم شد.
حالا از اون موقع دارم به 2تا چيز فکر مي کنم:
1. مکانيزم رنجيدگي چيه؟ يعني هر آدمي به ترتيب چه احساسايي رو تجربه ميکنه و چطور فکر و عمل ميکنه؟
2.ميزان تلاش مناسب براي رنجيدگيها چيه؟ چون از طرفي اگه پافشاري بکني، ممکنه خيلي چيزهاي ديگه رو از دست بدي يا حتي ممکنه از دست ندي، اما از ترس از دست دادن کوتاه ميآي. از طرفي زياد شنيدهايم که ميگن ايرانيا اعتراض کردن بلد نيستن و هرکس حقشون رو بخوره، ميگن فداسرم و ارزشش رو نداره و يا هرچي، در حاليکه ممکنه واقعا چيز با ارزشي باشه. (در مورد ايرانيهاي عزيز، باکلاس و محترمي که هرچي ميشه عصاي ماشين رو برميدارن و زنجير چرخ دور سرشون ميچرخونن صحبت نميکنم.)
دوست دارم بدونم اگه مورد مشابهي داشتهايد، روند تغيير فکرتون چهجوري بوده.
اول باور نکردم و يهمقدار غرغر کردم و بعد غرغرها بزرگ و بزرگتر شد و هي به فکرهايم شاخ و برگ دادم، يکمرتبه چشم باز کردم ديدم تمام تخيلاتم (حتي مسخرههاي غيرممکنش) به وقوع پيوسته و حتي اوضاع خيلي بدتر از توهماتم شده. بعد تصميم گرفتم تمامي کارهايي که بايد را انجام بدهم. در اين لحظه هيچ احساسي نداشتم، خالي بودم و ماشينوار عمل ميکردم...بعد عکسالعمل آدمها را ديدم، تمامي آنهايي که حق را جويده بودند، يا جويده شدنش را ديدند و به روي خودشان نياوردند، از من طلبکار بودند، بعد يکمرتبه خسته شدم، خيلي خسته شدم و تصميم گرفتم اصلا همهچيز را رها کنم. مي دانستم تصميم سرتاپا مسخرهايست و غيرممکن است اينکار را بکنم اما در آن لحظه دوست داشتم آنطور فکر کنم (احتمالا چون هيچکس دوست نداشت خودش را وارد بازياي کند که من ناخواسته داخلش افتاده بودم و هيچربطي به طرفين نداشتم، اما چون آن وسط بودم مشت و لگدها به من اصابت ميکرد، احساس بيچارگي ميکردم و دلم ميخواست حداقل خودم براي خودم دلسوزي کنم). بعد از اين مرحله، وارد فاز خشم شدم.
خشم از تمامي آنهايي که باعث شدهبودند اين اتفاق بيفتد، و بعد تمامي آنهايي که سعي ميکردند خودشان را کنار بکشند تا مسئوليتي برايشان ايجاد نشود. در اين مرحله در حال ترکيدن بودم. مدتي از اين حالتم گذشت و بعد يکدفعه ساکن ساکن شدم. نه بابت دلسوزي براي خودم، نه خسته شدن از جنگيدن و بحث و جدل با آدمهاي مرتبط و نه هيچ چيز ديگه. چون فکر کردم بيشتر از اين کاري از من بر نميآد. يک لحظه خواستم تموم بشه و تموم شد.
حالا از اون موقع دارم به 2تا چيز فکر مي کنم:
1. مکانيزم رنجيدگي چيه؟ يعني هر آدمي به ترتيب چه احساسايي رو تجربه ميکنه و چطور فکر و عمل ميکنه؟
2.ميزان تلاش مناسب براي رنجيدگيها چيه؟ چون از طرفي اگه پافشاري بکني، ممکنه خيلي چيزهاي ديگه رو از دست بدي يا حتي ممکنه از دست ندي، اما از ترس از دست دادن کوتاه ميآي. از طرفي زياد شنيدهايم که ميگن ايرانيا اعتراض کردن بلد نيستن و هرکس حقشون رو بخوره، ميگن فداسرم و ارزشش رو نداره و يا هرچي، در حاليکه ممکنه واقعا چيز با ارزشي باشه. (در مورد ايرانيهاي عزيز، باکلاس و محترمي که هرچي ميشه عصاي ماشين رو برميدارن و زنجير چرخ دور سرشون ميچرخونن صحبت نميکنم.)
دوست دارم بدونم اگه مورد مشابهي داشتهايد، روند تغيير فکرتون چهجوري بوده.
No comments:
Post a Comment