من مینویسم. من مینویسم. من مینویسم. (متن طولانیست. با این وجود اگر بخونیدش من خوشحال میشم:) اونهایی که اینجا رو برای داستانهای تجربهی مهاجرت و دکترا دنبال میکنن لطفا این پست اخمو رو ببخشند)
دفعه قبلی که نوشتم کی بود؟ حوالی اکتبر. ماجرا هنوز مقالههه بود (جهت اطلاع: مقالههه هنوز سابمیت (ارسال برا ژورنال) نشده و داره بین یه مشت فایل دیگه تبدیل به ترشی میشه). بعد اون یه عالمه اتفاق افتاد. یعنی از اون ۱۰ اکتبر به بعد هر هفته یه کاری داشتم. شب دانشگاه/ آزمایشگاه موندنهای طولانی. ریپورت نوشتن و پروپوزال نوشتن و مطلب نوشتن و رزومه نوشتن و کلا نوشتنهای بیانتها. بعد شد نوبت تستهای بیولوژیک نمونههام. جاتون خالی. نمونهها همچون خاک اره در آب بودند و بیاین در مورد شدت فضاحت ماجرا حرفی نزنم. خرابه بابا. کلا باید ماسمالش کرد تموم شه بره. دیگه این اوضاع رفت و رفت تا رسید ۱۴ دسامبر. از ۱۴ دسامبر تا الان من خاموشم.
دفعه قبلی که نوشتم کی بود؟ حوالی اکتبر. ماجرا هنوز مقالههه بود (جهت اطلاع: مقالههه هنوز سابمیت (ارسال برا ژورنال) نشده و داره بین یه مشت فایل دیگه تبدیل به ترشی میشه). بعد اون یه عالمه اتفاق افتاد. یعنی از اون ۱۰ اکتبر به بعد هر هفته یه کاری داشتم. شب دانشگاه/ آزمایشگاه موندنهای طولانی. ریپورت نوشتن و پروپوزال نوشتن و مطلب نوشتن و رزومه نوشتن و کلا نوشتنهای بیانتها. بعد شد نوبت تستهای بیولوژیک نمونههام. جاتون خالی. نمونهها همچون خاک اره در آب بودند و بیاین در مورد شدت فضاحت ماجرا حرفی نزنم. خرابه بابا. کلا باید ماسمالش کرد تموم شه بره. دیگه این اوضاع رفت و رفت تا رسید ۱۴ دسامبر. از ۱۴ دسامبر تا الان من خاموشم.
وقتی به کار/ تز/ دفاع فکر میکنم یه حالت تهوع همراه با نفرت و ترس درونم به وجود میاد. اینکه واقعا چطور ممکنه تا پایان سپتامبر تموم کنم یک معماست که حال ندارم بهش فکر کنم. حالا بعدا حرف میزنیم در موردش.
در طول روز یا بیحوصلهم یا خشمگینم. این همه خشم و حرص خوردن رو نمیدونم از کجا میارم اما این رو متوجه شدهم که تمومی نداره. این دو هفته ۱۰ روز نوئل که طی یک بدشانسی هیچجا نتونستم برم و مونده بودم تو خونه به خوابیدن تا بعدازظهر (حدودای ۲-۳) گذشت و بعدش یه نونپنیری چیزی و بعد هم فیلم و سریال و دوباره خواب.
واسه خوابم قرص میخورم. چون در حالت عادی وقتی دارم از خستگی میمیرم هم مغزم خاموش نمیشه و خوابم نمیبره. چشمها رو میبندم و میگم «الان بخواب». بعد مغزم شروع به واکاوی همهی شکستها + نقاط تاریک + زمانهایی که خراب کردهم یا اصلا کلا چیزهای بیربط میکنه. مثلا اونشب داشتم فکر میکردم که بابهای عربی چیا بودند. ۷ تا رو میشمردم هشتمی جا میموند. دوباره از اول. «افعال- تفعیل- مفاعله- افتعال- انفعال- تفعل- تفاعل- استفعال» همهش تفاعل جا میموند. اون یکی دفعه یاد امتحان جغرافی افتادم که ۱۸ونیم شدم و معلمه (که عطر organza میزد) اومد دم میزم. آستینهاش با انگشتاش که انگشترهای قلمبهی ترسناک داشت یکی یکی زد بالا و با عمیقترین صدایی که ماشد شنید گفت «بد. خیلی بد. این بدترین برگهی امتحانی بود که دیده بودم. این افتضاح رو چطور میخوای ببری خونهت؟ چطور روت میشه پات رو بذاری خونه امروز؟» (میون کلامتون: خانم مجیدیان محترم. زنیکهی عوضی- امیدوارم الان سلامت باشی و خانوادهت کنارت باشن و غمگین نباشی. اما زنیکهی عوضی دیوانه منظورت از این کارا چی بود؟ ۱۸/۵ تو تاریخ دوم دبیرستان که دیگه تهش این بود که شاههای قاجار رو به ترتیب بگی و جای احمدشاه و محمدعلیشاه رو جابهجا نکنی واقعا ارزش این رو داشت که یه بچهی بدبخت رو انقدر زجر بدی؟ زنیکهی بیشعور واقعا فکر میکردی بچههه چون نتونسته سوال «دو مورد از دستآوردهای نهضت ۱۵ خرداد را نام ببرید» رو جواب بده باید گل گرفت بهش؟ مرض داشتی زنیکهی خر؟)
برای خوابم گلگاوزبون و درمانهای خانگی/سنتی جوابگو نیستند. این قرص خوردن عملا تنها روشیه که میشه خودم رو از برق بکشم. متاسفانه مجبورم قطعش کنم چون طولانی ادامه دادنش عاقبت خوبی نداره.
برای خوابم گلگاوزبون و درمانهای خانگی/سنتی جوابگو نیستند. این قرص خوردن عملا تنها روشیه که میشه خودم رو از برق بکشم. متاسفانه مجبورم قطعش کنم چون طولانی ادامه دادنش عاقبت خوبی نداره.
ورزش رو به کل کنار گذاشتهم. یعنی حداقل از سپتامبر به اینور اصلا پام رو توی اون سالن ورزش نذاشتم. اون همه هم پول اشتراکش رو دادم. بچه که بودم تو مهمونیها یکی یهو گیر میداد به بابام که اصلا ورزش نمیکرد و بشدت سیگار میکشید. طرف میگفت آقا فلانی بیاین بریم ثبتنام کنیم فلان جا ورزش. نمیدونم بابام دوست داشت، اون لحظه علاقمند میشد، یا تماما تو رودرواسی یارو بود. خلاصه میرفت یه پول گنده میداد و ثبتنام میکرد. یه پول گنده رو مامانم میگفت. وقتی با بابام دعوا میکرد که چرا یه پول گنده داده فلانجا و نمیره ورزش کنه. وسط دعوایی که مامان میکرد معلوم نمیشد مشکل یه پول گندهههس یا اینکه چرا ورزش نمیکنه. مامان دعوا رو یه جوری مدیریت میکرد که هردو مشکل اصلی باشند.
مامان تلاش میکرد من هوشمندانهتر درس بخونم (هوشمندان سیارهی اوراک - آخی :) ). برام چندین و چندتا کتاب هوش برای کودکان و نوجوانان- ریاضیات برای گروه سنی جیم و دال، هندسهی فضایی برای کودکان میخرید. همهشون هم ترجمهی عادل ارشقی. من بیشتر از اینکه محتوای اون کتابا برام جالب باشه میخواستم بدونم این ارشقی رو arashghi میخونن یا arshaghi.
یه دفعه نمیدونم چی شد دعوا شد و مامان گقت من این همه پول کتاب دادهم برا تو. تو حتی پولشون رو هم نمیتونی جبران کنی و من رفتم قیمت پشت کتابها رو جمع زدم و پولهایی که داشتم رو جمع زدم و ورداشتم گذاشتم روی اون طاقچه دم اتاق مامان اینا. طبعا پول به اندازه نداشتم. رو یه کاغذ نوشتم پول توجیبیم تا فلان سالگیم رو نمیخوام که پول کتابها جمع شه. نه کتابا رو میخواستم نه پولا رو. متوجه نبودم. باید رو کاغذ مینوشتم «من خنگم. ولم کن.» البته روش خوبی نبود. منجر به دعوای بیشتر شد و یادم نمیاد آخرش چی شد.
ورزشه رو میگفتم. آره دیگه. یه ساله ثبتنام میکنن حمالا و نمیشه بگی اصلا بیشتر پول میدم اما ۳ ماه ۳ ماه قرارداد رو تمدید میکنم. نمیشه. لبخند میزنه و میگه اوه من نمیتونم. این آپشن توی منوی نامنویسیمون نیست. خلاصه بدنم خشک و پیزوری شده. میشینم یه جام درد میگیره. پامیشم یه جا دیگهم درد میگیره. به جهنم بابا اه.
خشم رو میگفتم. آقا عصبانیمها. عادت هم کردهم زبونم رو میذارم لای دندونام که این عادت تکون دادن فکم حداقل دندونها رو نابود نکنه الان این دوتا کنار زبونم گازگاز له شدهست. آدمها جلوم میان و میرن و حرف میزنن و نظر میدن (واویلا که همه نظر دارن- واویلا که هرکی یه چیزی باید بگه- واویلا که اگر چیزی نگن لال از دنیا میرن) من زبونم رو لای دندونهای آسیام پرس میکنم. اگر یک لحظه و فقط یک لحظه عنانم از دستم در بره بسیاری از رابطههای مبنی بر احترامم رو از دست میدم. آدم بدی شدهم. گوشت تلخطور. میدونین شبیه چی؟ شبیه این ادویهی میخک که میریزن تو غذا. یه ذرهش ممکنه برات جالب باشه و بگی واهای چه مزهی باحالی. یکیش که رفت زیر دندونت و مزهی تند نفرتآنگیزش پخش شد تو دهنت فحش جدوآباد میدی. من اون میخک غذام. میترسم زشت هم بشم. دیدین این آدمهایی رو که از بس آدمهای بدی هستند کمکم زشت و نکبتریخت میشن؟ میترسم تلخیم به ریخت و قیافهم هم اثر کنه.
ملت دارن حرف میزنن و مجددا با نظرات گرانسنگشون و اطلاعات عمومی نازشون خفهمون میکنن و من دائم دارم این فکرا رو میکنم «این که مزخرف میگه - اون یکی هم چرند میگفت - این فلانی اصلا کلا آدم داغونیه بابا- اون یکی هم سواد نداره- اه این چرا خفه نمیشه؟ - - بعد فکر میکنم که چقدر بیادبی تو، یعنی چی چرا فلانی خفه نمیشه؟ - - بعد فکر میکنم که فلانی الهی یا تو لال شی یا ما کر - - بعد فکر میکنم که بیتربیت از حرف یکی خوشت نمیاد چرا بد میخوای براش؟ بعد جواب میدم که چون چرند میگه. مزمن هم چرند میگه. ادامه هم میده. دست از چرند گفتن هم برنمیداره.»
حالا همهی این فکرا رو فحشها رو بپیچین تو روزنامه بذارین اونور. اون لحظه که بقیهی جمع سر تکون میدند و میگن «بعله بعله»، اون لحظه که پسره یه چیزی میگه و دوستدخترش پلکپلک میزنه و یه لبخند نخودی هم میزنه که «بعله دیگه. دوستپسرم با معلومات و بهرهمند از قوهی استدلاله» اون لحظه که زن و شوهره به چرندی که اون یکی میگه لبخند میزنن که «عزیزم من از اولش هم عاشق همین نوع نگاه انتقادی و سازندهت شدم» اون لحظههاس که با خودم فکر میکنم «خداوندا چرا همه خر و نفهمن؟ پروردگارا نیرویی به من بده که وقتی دوستپسرم مزخرف میگفت برگردم تو روش بگم عزیزم با کمال احترام داری مزخرف میگی. نه اینکه لپهام هم گل بندازه که موشالا موشالا» بعدش فکر میکنم که اوهو... خودتم نفهمی. بعد فکر میکنم که آره موافقم که منم نفهمم. اما من حداقل یک نفهم لالم تو مغزم صدام بلنده. اما بیرونم صدا نداره. مقوا لوله نکردهم ازش بوق بسازم و دائم حرف بزنم. بعد فکر میکنم که اینا هم بوق دستشون نگرفتند که. یه جمع کوچیک دوستانه/ خانوادگیه. دارن با هم حرف میزنن. بعد هم فکر میکنم که تو که انقدر نکبت و گوشتتلخی و فکر میکنی همه خرن خودت بیا دو کلمه برامون حرف بزن ببینم.
حالا همهی این فکرا رو فحشها رو بپیچین تو روزنامه بذارین اونور. اون لحظه که بقیهی جمع سر تکون میدند و میگن «بعله بعله»، اون لحظه که پسره یه چیزی میگه و دوستدخترش پلکپلک میزنه و یه لبخند نخودی هم میزنه که «بعله دیگه. دوستپسرم با معلومات و بهرهمند از قوهی استدلاله» اون لحظه که زن و شوهره به چرندی که اون یکی میگه لبخند میزنن که «عزیزم من از اولش هم عاشق همین نوع نگاه انتقادی و سازندهت شدم» اون لحظههاس که با خودم فکر میکنم «خداوندا چرا همه خر و نفهمن؟ پروردگارا نیرویی به من بده که وقتی دوستپسرم مزخرف میگفت برگردم تو روش بگم عزیزم با کمال احترام داری مزخرف میگی. نه اینکه لپهام هم گل بندازه که موشالا موشالا» بعدش فکر میکنم که اوهو... خودتم نفهمی. بعد فکر میکنم که آره موافقم که منم نفهمم. اما من حداقل یک نفهم لالم تو مغزم صدام بلنده. اما بیرونم صدا نداره. مقوا لوله نکردهم ازش بوق بسازم و دائم حرف بزنم. بعد فکر میکنم که اینا هم بوق دستشون نگرفتند که. یه جمع کوچیک دوستانه/ خانوادگیه. دارن با هم حرف میزنن. بعد هم فکر میکنم که تو که انقدر نکبت و گوشتتلخی و فکر میکنی همه خرن خودت بیا دو کلمه برامون حرف بزن ببینم.
این ناتور دشت بود پسره همهش غر میزد؟ اون کتاب رو متاسفانه من تو نوجوانی نخوندم. سعادت همراهی با روح عصیانگر و کلافهی پسره رو نداشتم. وقتی خوندمش که قلبم آن چنان لطیف و روحم رئوف نبود. خلاصه به وسطای داستان که رسید گفتم «اه این چقدر غر میزنه. لال شو بابا خفه کردی ما رو.» هیچی خلاصه الان فکر میکنم دارم شبیه پسره میشم. هیچ هم خوشم نمیاد.
5 comments:
هوشمندان سیارهی اوراک :((
اصن این پست رو من نوشتم که :((
سلام
حس وحالت رو یه جورایی درک میکنم.تقریبا همین حالات رو نزدیک به دفاع ارشد داشتم. به خاطر استرس و اعصاب خردی بیش از حده. مخصوصا اینکه پروژه و کار و یا قسمتی از زندگی هم گره خورده باشه.سعی کن ریلکس باشی میدونم سخته اما سعی کن. شنا، دوش آب گرم، صحبت کردن با مثلا کسی مثل مشاور یا آدم ناشناسی که فقط گوش بده هم خوبه
بازم بنویس
پارلوس؟
خودتی؟
:* :'(
Post a Comment