من غمگينم. به اندازه همه دنيا غمگينم.
خشمگينم. خيلي خيلي خشمگينم.
خل شدهام اينروزها. به مردم زل ميزنم و در دلم حدس ميزنم که طرف به چه کسي راي داده. و اگر حدس اين باشد که به آٰنهايي که اينروزها کشتار به راه انداختهاند راي دادهاست، نفرت بزرگي تمام جانم را ميگيرد. يک رتيل بزرگ تا دم گلوي من ميآيد.
شنبه هفته پيش، بهتزده بودم، خشمگين بودم. اما اين خشم فعلي کجا و آن خشم هفته پيش کجا.
هفته پيش اين موقعها، يکهو رايگيري را قطع کردند و ظرف دو سه ساعت بعد آمار چقدر ميليوني تحويلمان دادند.
فقط يک هفته گذشته، اين يک هفته براي من يک عمر گذشته. هر دقيقهاش دلم هزار راه رفتهاست. دلم ميخواهد همه عزيزانم را کنار خودم جمع کنم. مطمئن باشم که همه کنار هم هستيم و بعد باهم برويم در خيابانها. نميدانم در خيابان چهکار کنيم. تا الان ساکت اعتراض کردهايم و کشته دادهايم. از بس که آزادي در کشور ما بيانتهاست. و يادم ميآيد مقدمه فلان نويسنده را در ابتداي يک کتاب رياضي. که "اگر مبدا نداشته باشيم، همواره ميتوانيم فرض کنيم در بينهايت هستيم".
نميدانم چه اتفاقي برايمان ميافتد. تا چقدر وقت ديگر سرکوب ميشود و چطور سرکوب ميشود و چقدر هزينه ميدهيم براي اين اعتراضها. يا چطور پيروز ميشويم و حالا اگر پيروز شديم بعدش چه ميشود؟
ميترسم از هر بلايي که قرار است سر اين مردم و اين کشور بيايد. خيلي ميترسم. اما ميروم. تا جايي که توانم باشد ميروم کنار مردم. اين ترس ِ ميزنند، ميکشند در خانه سراغ آدم ميآيد. بيرون، بين مردم، آرامش بيشتر است.
کاش با يک نخ وصل بوديم به همه آنهايي که در دوردستها هستند. که خيالتان راحت. احساس نکنيد آنجا نميتوانيد کاري کنيد. خود ما هم اينجا همينطور هستيم.
دلم ميخواهد همه عزيزانم را کنار خودم نگه دارم. همه همهشان را. که هر لحظه شک کردم که فلاني کجاست، دم دستم باشد. بغلش کنم و بگويم چه خوب که تو اينجايي. چه خوب که همهمان هنوز هستيم.
طفلک آنهايي که از دست دادهاند عزيزانشان را.
خشمگينم. خيلي خيلي خشمگينم.
خل شدهام اينروزها. به مردم زل ميزنم و در دلم حدس ميزنم که طرف به چه کسي راي داده. و اگر حدس اين باشد که به آٰنهايي که اينروزها کشتار به راه انداختهاند راي دادهاست، نفرت بزرگي تمام جانم را ميگيرد. يک رتيل بزرگ تا دم گلوي من ميآيد.
شنبه هفته پيش، بهتزده بودم، خشمگين بودم. اما اين خشم فعلي کجا و آن خشم هفته پيش کجا.
هفته پيش اين موقعها، يکهو رايگيري را قطع کردند و ظرف دو سه ساعت بعد آمار چقدر ميليوني تحويلمان دادند.
فقط يک هفته گذشته، اين يک هفته براي من يک عمر گذشته. هر دقيقهاش دلم هزار راه رفتهاست. دلم ميخواهد همه عزيزانم را کنار خودم جمع کنم. مطمئن باشم که همه کنار هم هستيم و بعد باهم برويم در خيابانها. نميدانم در خيابان چهکار کنيم. تا الان ساکت اعتراض کردهايم و کشته دادهايم. از بس که آزادي در کشور ما بيانتهاست. و يادم ميآيد مقدمه فلان نويسنده را در ابتداي يک کتاب رياضي. که "اگر مبدا نداشته باشيم، همواره ميتوانيم فرض کنيم در بينهايت هستيم".
نميدانم چه اتفاقي برايمان ميافتد. تا چقدر وقت ديگر سرکوب ميشود و چطور سرکوب ميشود و چقدر هزينه ميدهيم براي اين اعتراضها. يا چطور پيروز ميشويم و حالا اگر پيروز شديم بعدش چه ميشود؟
ميترسم از هر بلايي که قرار است سر اين مردم و اين کشور بيايد. خيلي ميترسم. اما ميروم. تا جايي که توانم باشد ميروم کنار مردم. اين ترس ِ ميزنند، ميکشند در خانه سراغ آدم ميآيد. بيرون، بين مردم، آرامش بيشتر است.
کاش با يک نخ وصل بوديم به همه آنهايي که در دوردستها هستند. که خيالتان راحت. احساس نکنيد آنجا نميتوانيد کاري کنيد. خود ما هم اينجا همينطور هستيم.
دلم ميخواهد همه عزيزانم را کنار خودم نگه دارم. همه همهشان را. که هر لحظه شک کردم که فلاني کجاست، دم دستم باشد. بغلش کنم و بگويم چه خوب که تو اينجايي. چه خوب که همهمان هنوز هستيم.
طفلک آنهايي که از دست دادهاند عزيزانشان را.
No comments:
Post a Comment