شرط اينکه آشپزي ياد بگيري اين است که خودت باشي و اونواع و اقسام مواد غذايي... بريزي قاطي هم و خراب کني و گند بزني و شور بشود و ترش بشود و روغنش هي کم و زياد شود تا يهو ببيني ايول چيپختم. فيلم گلنار که يادتون هست؟ اون قسمتش که خاله قورباغه به خرسه ياد ميده چطور غذا بپزه و هي ميگه بريز و نريز...آخرش خرسه يه چيز خوب سرهم ميکنه... بنظرتون خرسه آشپز شد؟ هيچم نشد آقا؛ هيچم نشد. وقتي تا مياي جم بخوري، يکي ميآد درگوشـِت ميگه گند زدي، يا کلا بلند ميگه گند زدي، آشپزيبلد نميشي که نميشي.
خياطي هم همينه. بايد کج و کوله کوک بزني، درز پارچه سورمهاي رو با نخ صورتي بگيري و بعد بفهمي که هرچقدر هم خوب بدوزي و نخ معلوم نشه، اون گره آخر رنگ نخ رو معلوم ميکنه. بعد بفهمي که فلان جاي فلان لباس رو که خودت رفو کردي و از ترس طعنه و تحقيرهاي بعدي دوباره شکافتيش و گذاشتيش کنار، خيلي بهتر از اون خياطه (که کلي تعريفش رو کرده بودن و بعدا لباس رو دادي بهش و قدّ خون باباش پول رفو گرفت و آخرش هم گند زد) رفوش کرده بودي.
بايد 8سال، بله دقيقا 8 سال بگذره، از اون روزي که جامدادي پارچهاي دوختي براي خودت و هزارتا ايراد گرفت ازش. از اينکه اين چيه دوختي و خراب کردي و اين چه رنگ نخه و اين جامدادي که قابل استفاده نيست و تو براي دلخوشي خودت فقط يه هفته ببريش مدرسه و بعد با خودت بگي، لابد بده ديگه...بندازيش ته يه کمد و ديگه يادش نيفتي.
عرض ميکردم...بايد 8سال بعد وسط يه خونهتکوني پيداش کني و بذاريش رو ميزت و يهو بياد بگه: "واااي، يادته اينو خودت دوختي؟" و تو مات و بيربط نگاهش کني و بگي "آره يادمه"..بعد بگه "خب چرا استفاده نکردي ازش؟" و تو بگي "ايراد داشت...فلانجاش کوکش محکم نبود...پاککنهام اونموقع گرد بودن و ميرفتن تهش و نميشد در بيان" و يهو بگه: "تو هميشه ايرادگير بودي، بالاخره عادت ميکردي بهش ديگه"
و تو تلخ تلخ شوي و نداني تلخي را در نگاهت بريزي يا نه. آخرش هم نريزي و تلخي از آوندهاي فکرت هي برود و بيايد بشود درد روزانه و شبانه.
درد دوم هم اين بشود که چرا من از اين مساله دردم ميآيد و بعد اينهمه وقت چرا هنوز عادت نکردهام؟
و بعد ياد خانم رولينگ بيفتي در سخنراني فارغالتحصيلي يه ملتي، که ميگويد "مقصر دانستن آنها، هيچ دردي از شما درمان نميکند و اگر ميخواهيد آدم شويد دست از مقصر دانستن آنها برداريد."
يادت ميافتد غذاهايي که بلدي و اتفاقا ديگران تعريفش را کردهاند، همه آنهايي هستند که در خانه ديگران پختهاي.
نيشخندت ميگردد وقتي يادت ميافتد که مدتها با کامواها و ميلها و قلابها زندگي کردهاي...آخرش هم بافتني با ميل به دستت نرفت و کلا هرچه ميبافي با قلاب است. علت ماجرا هم بسيار ساده است. طرف بافتني بافتن با ميل را بلد بود، اما قلاب را نه.
بعضي چيزاها را مينويسي تا اميدوار شوي که ممکن است روزي دردش از تو جدا شود.
خياطي هم همينه. بايد کج و کوله کوک بزني، درز پارچه سورمهاي رو با نخ صورتي بگيري و بعد بفهمي که هرچقدر هم خوب بدوزي و نخ معلوم نشه، اون گره آخر رنگ نخ رو معلوم ميکنه. بعد بفهمي که فلان جاي فلان لباس رو که خودت رفو کردي و از ترس طعنه و تحقيرهاي بعدي دوباره شکافتيش و گذاشتيش کنار، خيلي بهتر از اون خياطه (که کلي تعريفش رو کرده بودن و بعدا لباس رو دادي بهش و قدّ خون باباش پول رفو گرفت و آخرش هم گند زد) رفوش کرده بودي.
بايد 8سال، بله دقيقا 8 سال بگذره، از اون روزي که جامدادي پارچهاي دوختي براي خودت و هزارتا ايراد گرفت ازش. از اينکه اين چيه دوختي و خراب کردي و اين چه رنگ نخه و اين جامدادي که قابل استفاده نيست و تو براي دلخوشي خودت فقط يه هفته ببريش مدرسه و بعد با خودت بگي، لابد بده ديگه...بندازيش ته يه کمد و ديگه يادش نيفتي.
عرض ميکردم...بايد 8سال بعد وسط يه خونهتکوني پيداش کني و بذاريش رو ميزت و يهو بياد بگه: "واااي، يادته اينو خودت دوختي؟" و تو مات و بيربط نگاهش کني و بگي "آره يادمه"..بعد بگه "خب چرا استفاده نکردي ازش؟" و تو بگي "ايراد داشت...فلانجاش کوکش محکم نبود...پاککنهام اونموقع گرد بودن و ميرفتن تهش و نميشد در بيان" و يهو بگه: "تو هميشه ايرادگير بودي، بالاخره عادت ميکردي بهش ديگه"
و تو تلخ تلخ شوي و نداني تلخي را در نگاهت بريزي يا نه. آخرش هم نريزي و تلخي از آوندهاي فکرت هي برود و بيايد بشود درد روزانه و شبانه.
درد دوم هم اين بشود که چرا من از اين مساله دردم ميآيد و بعد اينهمه وقت چرا هنوز عادت نکردهام؟
و بعد ياد خانم رولينگ بيفتي در سخنراني فارغالتحصيلي يه ملتي، که ميگويد "مقصر دانستن آنها، هيچ دردي از شما درمان نميکند و اگر ميخواهيد آدم شويد دست از مقصر دانستن آنها برداريد."
يادت ميافتد غذاهايي که بلدي و اتفاقا ديگران تعريفش را کردهاند، همه آنهايي هستند که در خانه ديگران پختهاي.
نيشخندت ميگردد وقتي يادت ميافتد که مدتها با کامواها و ميلها و قلابها زندگي کردهاي...آخرش هم بافتني با ميل به دستت نرفت و کلا هرچه ميبافي با قلاب است. علت ماجرا هم بسيار ساده است. طرف بافتني بافتن با ميل را بلد بود، اما قلاب را نه.
بعضي چيزاها را مينويسي تا اميدوار شوي که ممکن است روزي دردش از تو جدا شود.
No comments:
Post a Comment