توي اتوبوس يا تاکسي يا جاهاي شلوغ و پر رفتوآمد، به آدمها نگاه ميکنم...به مدل حرف زدنشان پاي تلفن، به برخوردشان با همديگر...بعضيها خيلي آروم و مهربونن، بعضيها کلا با يه شمشير چند متري تو شيکم اين و اونن... اين آرومي و پرخاشگري هيچ ربطي به تحصيلات طرف (از رو کتابايي که دستشون بوده يا مثلا تو حرفاشون بهش اشاره ميشده فهميدم)، يا مثلا نوع اعتقادات طرف (شل و سفت بودن و اصلا بودن و نبودن حجاب و ريش و نماز و غيره) نداره...انگار به طرز عجيبي بعضيها آرومن و بعضيها نيستن...اين گروهي که ميگم نيستن الزاما بيتربيت و بيادب نيستنها، اما يهجور بدخلقي و پرخاشگري حتي تو صداشون احساس ميشه منظورم از دارودستهي آرومها هم توسريخورها و بدبخت بيچارهها که قيافهشون فرياد ميزنه من طفلکي هستم نيست...دوست دارم جزو آرومترها باشم، حداقل نشنيدن صداي بلند و پرخاشگر خودم، برايم دوستداشتنيتر است، اما گاهي احساس ميکنم آرام بودن خرجبردارتر است، دردسردارتر است... نزديکان يکم دور (يني اون نزديکاني که خيلي نزديک نيستن که اخلاقت رو بشناسن) گاهي طوري برخورد ميکنند که با خودت فکر ميکني حتما بايد زبانم مثل شمشير ببردشان يا ريز متلکهايي که با خونسردي مياندازم خردشان کند تا دست از اين رفتارها و برخوردها و توقعهايشان بردارند، (نزدیکان نزدیک که از این کارها بهت ندارند و دورترها هم که کلا مهم نیستند.) انگار آنهايي که پرخاشگرند ديوار مستحکمتري دورشان کشيدهاند، ديگران خودشان حساب کارشان را ميکنند و حداقل دُم در نمي آورند...دوست دارم درونم و بيرونم آرامتر باشد و نميدانم تلاشم براي آرامتر بودن به نفعم هست، يا آنقدر به ضررم ميشود که پسفردا پستي مينويسم در ستايش پرخاشگري
No comments:
Post a Comment