یه روز یکشنبه بود و کسل و ولو تو تختم دراز شده بودم و فکر میکردم که آیا باید دانشجوی منضبط و مرتبی باشم و برم آزمایشگاه کارهای عقبموندهم رو انجام بدم یا ایرونی تیز باشم و بگم ویکنده و تعطیلی آخر هفتهس و من میمونم خونه.
مسج اومد از یکی از دوستهام که با خانمش بروکسل هستند و خانمش هم 7 ماهه بارداره. همین یک ماه پیش ایران بودند و تازه برگشتهند. محتوای مسج؟ "سلام فلانی. پدر همسرم فوت کرده و من هنوز بهش خبر ندادهم. میترسم خبر بدم بهش بدحال شه و میخوام مطمئن باشم که اگر چیزی شد میتونیم برسونیمش بیمارستان. میشه با ماشین بیای پیش ما؟"
من یه مقدار گرخیدم و دیدم باید اولا برم حموم و بعد هم باید یه چیزی بخورم و حداقل یه ذره هم کار کنم و ضمنا باید برم خرید نون و میوه و یه یک ساعتی هم راه دارم تا بروکسل و گفتم آقا من حدود 6 میام.
6ونیم رسیدم خونهشون (مرامی سعی کرده بودم به موقع برم). دخترک شاد و خندون بود و با گربهش بازی میکرد و عکس سونوی 3بعدی رنگی بچهش رو نشونم داد. میدونستین الان سونوی سه بعدی و رنگی میگیرن؟ قیافهی بچه توش معلومه. یهکم ترسناکه که انقدر میشه بچه رو دید. اما از یه طرف بانمک هم هست. بچههه دهنش رو باز کرده بود و کلا بامزه بود. احوالپرسیها انجام شد و بعد قرار به خودن شام شد. فکر کنم همسرش ترجیح میداد که خانمش غذا خورده باشه که یهو فشارش نیفته. شام رو هم خوردیم. این وسط یکی دوتا پیغام وایبری به همسرش رسید و آقاهه زود جوابشون رو داد و جمعش کرد.
شام تموم شد و داشت دیر میشد و من نمیدونستم بالاخره کی قراره روح دوستمون رو قیچی کنیم.
شوهرش بهش گفت میشینی لطفا؟ دوست ما هم سرخوش میگفت آره میام الان. شوهرش دوباره گفت نه ببین بیا بشین. خلاصه زنش رو کنار خودش نشوند و بهش گفت ببین من الان یه چیزی بهت میگم که تو باید قوی باشی و صبور باشی و دوستمون بلافاصله گفت "بابام مرده؟"
روح گاهی مواقع باهوش میشه. شایدم حالا همینجوری حدس زده بود.
سوال بعدی "بابام مرده؟ چه جوری مرده؟ از کوه افتاده؟" (باباش کوهنورد حرفهای بود و جوونهای زیادی رو هم با خودش کوه میبرده و خلاصه آدم کوه بوده)
روح واقعا باهوش شده بود و ماجرا رو عملا حدس زده بود.
شوهرش گفت که نمیدونه دقیقا چی شده اما خبر از تهران رسیده که اوضاع خوب نیست. روح قیچی شد. یه آدمی که تا دو دیقه پیش شاد و سرخوش بود یهو زد زیر گریه و بعد تماس با تهران و خبر بیمارستان.
من نمیدونستم چقدر باید بمونم. شاید دلش بخواد شوهرش رو سفتتر بغل کنه و من با یه لیوان چای نشستهم گربهشون رو ناز میکنم و بربر نگاهش میکنم. شاید دلش میخواست فحش بده به دنیا و ملاحظهی یه آدم اضافه تو خونهش رو میکرد. دوستم باباش رو از دست داده بود و ضمنا بخاطر بارداریش نمیتونست بره ایران که تو مراسم شرکت کنه. عملا خداحافظی با باباش همون موقع بوده که بوسش کرده و گفته بابا جان ما دیگه رفتیم. یه نیم ساعت اینطورا موندم و بعد جمع کردم رفتم. یعنی اولش تو ماشینم نشستم و یه مقدار گریه کردم و یه مقدار ترسیدم که اگر سر خودم بیاد چیکار میکنم و بعد رفتم خونه.
دوستم یکی دو روز بعد یه نوشته برای باباش گذاشت تو فیسبوک. بله آقا جان. فیسبوک هرچقدر هم ضایع و بد و جای بیخود. اما حداقل یه جاییه که آدم میتونه ببینه فلانی حالش خوبه یا نه.
نمیدونم اشاره به متنی که نوشته چقدر کار خوبیه یا نه و نمیدونم ناراحت میشه یا نه اگر من اون رو اینجا بنویسم. اما متنه برای من یه چیزی شبیه ترکه آلبالوی ناظمها تو کتاب قصهها بود. صاف وسط متن میاد و رو فکرت میشینه و بعد از اون دیگه یه آدم ترکه خوردهای.
تو متن نوشته بود که بابا جان کاش بهت گفته بودم مواظب خودت باش. و بعد توضیح داده بود که چه اتفاقی افتاده. باباش از یه جای مسیر کوهنوردی. تصمیم میگیره که بیشتر نمیتونه بره جلو و عزم برگشتن میکنه و تیم همراهها میرن بالا. باباش در حال برگشتن میره روی یه یخچالی و ظاهرا مسافت قابل توجهی رو سقوط میکنه. دندهها میشکنن و ششها سوراخ میشن. حدود 8 ساعت ته اون جایی که سقوط کرده باقی میمونه. (فکرهای من: آیا اون هشت ساعت رو رنج کشیده؟ کاش رنج نکشیده باشه. کاش یه ضربه به سر خورده باشه و تموم مدتی که ششها در حال خونریزی بودهند بیهوش بوده باشه. باباش تو عکسها خیلی مهربون بود. از این آقا مهربونها که سبیل سفید دارن و تو کوه به جوونها میگن خدا قوت و یهو باعث میشن آدم خوشحال بشه) تیم امداد هم 18 ساعت طول میکشه تا برسه و پیداش کنند.
ظاهرا طبیعت با آدمهای ورزشکار خشنتر تا میکنه. اون از داییم و این هم از بابای دوستم.
بله میشه روضه خوند که خب تنهایی نباید برمیگشت و چرا بیسیم نداشت و چرا اینجور چرا اونجور.
ولی عملا دنیا اینجوریه.
دنیا چیز عوضیایه که وقتی یه بچه تو راه داری و مامان بابات دو ماه دیگه میبیننش و قراره همه خوشحال شن میزنه روحت رو قیچی میکنه.